حکایت خیار دزد
حکایت
دزدی بباغی رفت که خیار بدزدد ناگاه صاحب باغ رسید و اور ا بگرفت و گفت چرا به باغ من امده ای ، گفت من نیامده ام دزدی کنم لیکن باد تندی وزید و مرا برداشته و باغ انداخت.
گفت چرا خیار چیدی ، گفت از ترس باد بوته خیار را گرفتم کنده شد گفت چرا بدامن خود ریختی گفت د راین خصوص منهم حیرانم که کی این خیارها را دامن من کرده است.
کلمات کلیدی :